آثار تربیتی قصه گویی
قصه و قصه گویی از دیرباز سرشار از پند و اندرزهای تربیتی و نکات زندگی ساز برای انسان بوده است. مادربزرگها برای نوههای خود قصه میگفتند و بدین وسیله راه و رسم رفتار با مردمان و روش زندگی را به آنها میآموختند. اولیای خانه و مدرسه باید قصه گویی را در برنامه تربیتی خود قرار دهند.
آثار تربیتی قصه گویی از این قرار است:
• سرگرمی: چگونگی گذراندن اوقات فراغت شاگردان، یکی از مسائل اساسی تعلیم و تربیت میباشد؛ برای همین میتوان اوقات بیکاری بچهها را در کلاس با قصه گویی و قصه خوانی به شکل مطلوب پر کرد تا ضمن لذت بردن و سرگرمی، نتایج مناسبی از این فعالیتها عاید بچهها شود.
• گسترش قدرت تفکر، تخیل و توانایی ذهنی: قصه باعث به کارگیری نیروی تفکر، تخیل و سایر تواناییهای ذهنی دانش آموز برای درک و فهم، پیش بینی حوادث و رویدادهای قصه میشود. بدین ترتیب کودک درباره اتفاقهای قصه تمرکز کرده و چنین امری موجب تقویت تواناییهای ذهنی مثل تفکر، تخیل و دقت میشود.
• آشنایی با مسائل زندگی: وقتی قصه از وقایع زندگی روزمره کودک انتخاب شود؛ دانش آموز را با وقایع و مسائل واقعی آشنا میسازد و راه حلهای مناسب را به وی یاد میدهد.
• آشنایی با ارزشهای اخلاقی و مذهبی: از طریق گفتن قصههای مذهبی، بچهها با ارزشها، اصول اخلاقی و مفاهیم دینی مانند صداقت، امانتداری، شجاعت، ایمان و توکل به خدا آشنا میشوند و به ارزش و اهمیت آنها در زندگی پی میبرند.
• گسترش تجربهها و آگاهیهای علمی: بیان داستانهای علمی موجب بالا بردن آگاهی علمی شده و به تحریک حس کنجکاوی دانش آموزان کمک میکند.
• توسعه توانایی گفتار: یکی از نتایج تعلیم و تربیت در گذشته این بود که مردم به سهولت و روانی تکلم میکردند؛ در حالی که امروزه از آن روانی کلام خبری نیست. چنین مسائلی به این دلیل است که امروزه تا حد زیادی برای کسب اطلاعات از وسایل بصری استفاده میکنیم. ضمن این که فرهیختگان عصر حاضر فرصت اندکی برای نقل شفاهی ادبیات پیدا میکنند. بلند خواندن قصههای عامیانه، افسانهها و آثار بزرگ ادبی باعث میشود گنجینه لغات افزایش یافته و قدرت تشبیه سازی و اطلاعات ما در دستور زبان بیشتر گردد.
• گسترش مهارت گوش دادن: زمانی که مربی قصه میگوید، چون قصه برای دانش آموز جالب و جذاب است، با تمرکز و دقت بیشتری به قصه توجه میکند و این امر میتواند به گسترش مهارت گوش دادن کمک کند.
• پرورش حس زیبا شناسی و ذوق هنری: معلمی که هنگام قصه گویی به توصیف زیباییهای پدیدهها میپردازد و از نقاشیها و تصاویر کمک میگیرد، میتواند زمینهی رشد تواناییهای هنری و زیباشناسی را در شاگردان فراهم سازد.
• استفاده از قصه به عنوان یک روش تدریس: در کنار سایر روشهای تدریس فعال، مربی میتواند برای توضیح مطلب از ضربالمثلها و قصهها استفاده کند. قصه گویی یکی از روشهای آموزش میباشد که در قرآن مجید نیز مورد استفاده قرار گرفته است.
سایت تبیان - تهیه: مریم عرفانیان
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم، جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کنند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به یکدیگر دوختند، ناگهان یکی از بین جمعیت بلند شد و گفت: چرا نگاه میکنید، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!!
روزي بزرگان ايراني و مريدان زرتشتي از کوروش بزرگ خواستند که براي ايران زمين دعاي خير کند و ايشان بعد از ايستادن در کنار اتش مقدس اينگونه دعا کردن:
خداوندا اهورا مزدا اي بزرگ آفريننده، آفريننده اين سرزمين بزرگ، سرزمينم ومردمم را ازدروغ و دروغگويي به دور بدار.
بعد از اتمام دعا عده اي در فکر فرو رفتند و از شاه ايران پرسيدند که چرا اين گونه دعا نموديد؟
فرمودند: چه بايد مي گفتم؟ يکي جواب داد: براي خشکسالي دعا مينموديد.
کوروش بزرگ فرمودند: براي جلو گيري از خشکسالي انبارهاي اذوقه و غلات مي سازيم.
ديگري اينگونه سوال نمود: براي جلوگيري از هجوم بيگانگان دعا مي کرديد.
ايشان جواب دادند: قواي نظامي را قوي ميسازيم و از مرزها دفاع مي کنيم.
گفتند: براي جلوگيري از سيلهاي خروشان دعا مي کرديد.
پاسخ دادند: نيرو بسيج ميکنيم و سدهايي براي جلوگيري از هجوم سيل مي سازيم.
و همينگونه سوال کردند و به همين ترتيب جواب شنيدند...
تا اين که يکي پرسيد: شاها منظور شما از اين گونه دعا چه بود؟!
و کوروش تبسمي نمودند و اين گونه جواب دادند:
من براي هر سوال شما جوابي قانع کننده آوردم ولي اگر روزي يکي از شما نزد من آيد و دروغي گويد که به ضرر سرزمينم باشد من چگونه از آن باخبر گردم و اقدام نمايم؟ پس بياييم از کساني شويم که به راست گويي روي آورند و دروغ را از سرزمينمان دور سازيم، که هر عمل زشتي صورت گيرد باعث اولين آن دروغ است.
زماني کزروس به کوروش بزرگ گفت: چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود برنمي داري و همه را به سربازانت ميبخشي؟
کوروش گفت: اگر غنيمت هاي جنگي رانمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟! کزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.
کوروش يکي از سربازانش را صدا زد و گفت: برو به مردم بگو کوروش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد. سرباز در بين مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانيد.
مردم هرچه در توان داشتند براي کورش فرستادند. وقتي که مالهاي گرد آوري شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اينجاست. اگر آنها را پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني که ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهرهاند مثل اين ميماند که تو نگهبان پولهايي که مبادا کسي آن را ببرد!
خرسی که می خواست خرس باقی بماند / نویسنده یورگ اشتانیر؛ مترجم ناصر ایرانی؛ تصویرگر یورگ مولر. تهرا ن: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. 1377، [32] ص، مصور (رنگی)
خلاصهي داستان:
درختان برگ می ریختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. سردی باد خرس را می آزرد. او یخ کرده و خسته بود.
بوی برف را در هوا شنید و به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت.
در لانۀ گرم خود به خوابی عمیق فرو رفت. خرسها در تمام طول زمستان می خوابند.
روزی حادثهای اتفاق افتاد آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و ارّه آوردند و درختان را یکی پس از دیگری بریدند. سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند. وقتی بهار فرا رسید، خرس از خواب بیدار شد. غار او اینک زیر کارخانه بود.
خرس از غار بیرون آمد، با تعجب به کارخانه زُل زد. در همین لحظه نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد: اوهوی، عمو! چرا آنجا بیکار ایستادهای؟
خرس گفت: معذرت می خواهم از حضورتان، آقا ولی من یک خرسم.
نگهبان داد زد: یک خرس؟ تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف. او آن قدر عصبانی بود که خرس را برد پیش رئیس کارگزینی، خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت من یک خرسم، آقا. رئیس کارگزینی گفت: تو یک کارگر تنبل و کثیف هستی که باید حمام بروی تا قیافه آدمیزاد پیدا کنی. آن وقت خرس را پیش معاون بخش اداری برد.
وقتی خرس وارد اطاق معاون بخش اداری شد. داشت تلفنی به کسی می گفت: ما اینجا یک کارگر خیلی تنبل داریم که ادعا می کند خرس است. و او را پیش رئیس بخش اداری فرستاد. وقتی خرس وارد اطاق رئیس بخش اداری شد. او گفت چه موجود کثیفی، جناب رئیس میخواهد ببیندش. ببریدش خدمت ایشان.
جناب رئیس به حرفهای خرس خوب گوش داد، و دست آخر گفت: جالب است! پس تو خرس، آره؟ تا وقتی ثابت نکنی که حقیقتاً خرسي من حرفت را باور نمی کنم.
خرس پرسید: ثابت کنم؟ جناب رئیس جواب داد: بله، چون من می گویم خرسهای حقیقی را فقط در باغ وحشها و سیرکها می توان پیدا کرد. دستور داد که خرس را با جیپ به نزدیکترین شهری ببرند که باغ وحش داشت. خود نیز با اتومبیلش همراه او رفت.
خرسهای باغ وحش همین که خرس غریبه را دیدند سرشان را تکان دادند و گفتند: این خرس خرس حقیقی نیست. خرس حقیقی که سوار جیپ نمی شود. خرس حقیقی، مثل ما، در قفس زندگی می کند. خرس خشمگینانه فریاد زد: شما اشتباه می کنید. من خرسم! من خرسم!
جناب رئیس لبخند زد و گفت: تو شهر بزرگ بعدی یک سیرک هست. خرسهای سیرک بسیار باهوشند. می رویم آنجا تا تو حرفت را ثابت کنی. خرسهای سیرک مدت بسیار زیادی به خرس غریبه چشم دوختند و بالاخره گفتند: او شبیه خرس هست ولی خرس نیست. خرس با اندوه جواب داد: نه. کوچکترین خرس سیرک داد زد: او چیزی نیست جز یک مرد تنبل که لباس پشمی پوشیده و حمام نرفته. همه خندیدند. جناب رئیس هم خندید. خرس بیچاره به قدری غمگین بود که نمی دانست چه باید بکند.
و هنگامی که به کارخانه برگشت، برای خرس یک لباس کار آورد، و به او گفت ریشت را بزن، او مثل بقیه کارگران کارت حضور و غیاب را ساعت زد. نگهبان کارخانه او را پشت ماشین بزرگی برد و به او گفت که چه باید بکند. خرس سرش را تکان داد که یعنی چشم.
از آن به بعد خرس یک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز، هفته پس از هفته، و ماه پس از ماه پشت ماشین می ایستاد و کار می کرد.
برگ درختان که زرد شد، حس خستگی در بدن خرس شروع کرد به ریشه دواندن. هر چه برگها بیشتر و شادمانه تر در باد پاییزی می رقصیدند، خرس بیشتر و بیشتر خسته می شد. همکارانش مجبور می شدند صبحها او را از تختخوابش بیرون بکشند و چندان نگذشت که، بی آنکه دست خودش باشد، پشت ماشین به خواب می رفت.
یک روز نگهبان کارخانه پیشش آمد و داد زد: تو داری به تولید کارخانه لطمه می زنی. ما اینجا به کارگر تنبل بی عرضهای مثل تو احتیاج نداریم. تو اخراجی!
خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسید: اخراج؟ منظورت این است که من هر جا دلم بخواهد میتوانم بروم. نگهبان کارخانه داد زد: نه، هیچ کس جلویت را نمی گیرد.
خرس فرصت را از دست نداد. زود بقچهاش را برداشت و از کارخانه بیرون رفت.
یک شب و یک روز و سپس یک روز دیگر پیاده راه رفت. او از میان برف کشان کشان به جنگل رفت. آن قدر رفت و رفت و رفت تا به یک غار رسید.
بیرون غار نشست و به خود گفت: نمیدانم چه باید بکنم، ای کاش این قدر خسته نبودم. او مدت بسیار درازی آنجا نشست به افق خیره شد، به زوزۀ باد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روی او ببارد و بپوشاندش.
به خود گفت: حتم دارم که یک چیز خیلی مهم را فراموش کردهام، ولی آن چیز چیست؟ چه چیز را فراموش کردهام؟
هفتخوان در شاهنامهٔ فردوسی هفت مرحلهٔ دشواری بودند که رستم و اسفندیار طی کردند.
کیکاووس در دژی در مازندران اسیر است. رستم به نجاتش میرود و در راه از هفت بلا جان سالم به در میبرد.
محتویات
- ۱ خوان یکم: نبرد رخش با شیر بیشه
- ۲ خوان دوم: گذر از بیابان خشک و بی آب و علف
- ۳ خوان سوم: کشته شدن اژدها به دست رستم
- ۴ خوان چهارم: زن جادو
- ۵ خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان
- ۶ خوان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
- ۷ خوان هفتم: جنگ با دیو سفید
- ۸ منابع
- ۹ جستارهای وابسته
- بقيه را در ادامه ي مطالب بخوانيد
.: Weblog Themes By Pichak :.